عفت گرایی سید محمد باقر میرداماد
مضرات خود ارضایی
مضرات استمناء
درباره وبلاگ


بیائید زندگی را از آفتابگردانها بیاموزیم که همواره روی به سوی مبداء نور و روشنی یعنی خورشید دارند نه هر کور سوی دیگری پس حیف نیست ما روی به سوی مبدا اصلی خلقت یعنی خدا نکنیم؟؟؟
نويسندگان

 

عفت گرایی سید محمد باقر میرداماد
 
 
سال ها پیش در بیرون از شهر قزوین که در آن زمان پایتخت ایران زمین بود، مدرسه ای وجود داشت که دانش پژوهان علوم دینی در آن جا تحصیل می کردند ،عصر پنج شنبه ای بود که همگی به خانه های خود رفته بودند، و تنها محمد باقر در مدرسه مانده بود.
تازه نماز مغربش تمام شده بود که در مدرسه کوبیده شد. بی درنگ برخاست، چراغ را برداشت و به سوی در شتافت .
محمدباقر چون در را باز کرد، ناگاه دختر جوانی را دید!
من برای تفریح از شهر خارج شده بودم لیکن به هنگام بازگشت هوا تاریک شد واکنون نگهبان ها درهای شهر را بسته اند و رفته اند، خواهش می کنم اجازه بدهید امشب را در نزد شما بمانم . من تاکنون تنها نمانده ام و به ویژه از خلوت شب بسیار وحشت دارم خواهش می کنم مرا پناه دهید و گرنه جانوران مرا خواهند درید یا راهزنان مرا خواهند دزدید!
محمدباقر به ناچار درخواست او را پذیرفت و چون سایر حجره ها قفل بود، او را به حجره خویش راه داد. او بدون اینکه بار دیگر به دختر جوان نگاه کند و با او سخن بگوید، به گوشه ای رفت و در زیر نور شعله چراغ به مطالعه پرداخت .
پس از ساعتی شیطان به سراغش آمد. جنگی سخت میان عقل و شهوت، در درون جانش درگرفت؛ شهوت او را به گناه فرا می خواند و عقل یادآور ناخشنودی خداوند و رسوایی و عذاب های پس از گناه می شد .
محمدباقر بیدرنگ به خدا پناه برد و گفت: خدایا! به ضعف نفسم اعتراف می کنم . او در این راز و نیاز بود که چشمانش به شعله چراغ خیره شد. به ناگاه انگشتان دستش را برروی شعله چراغ گرفت تا سوزندگی آتش جهنم را با تمام وجود حس کند .
پس از دقایقی که سوزش انگشتانش کمتر شد ، دوباره شیطان به او هجوم آورد. آن شب محمدباقر تا سحر بیدار بود و چندین بار ، انگشتانش را سوزاند! دختر جوان هم در گوشه ای از حجره، نشسته بود و در سکوت شب ، با بهت و حیرت، این صحنه های اعجاب انگیز را تماشا می کرد!
اینک وقت نماز شب شده بود، لیکن این نمازش، با همه نمازهایی که تاکنون خوانده بود بسیار تفاوت داشت. حلاوت و شیرینی نماز ،سخت او را مجذوب خود کرده بود. با طلوع خورشید که دروازه های شهر گشوده گشت، دختر جوان به خانه اش بازگشت و محمدباقر نیز برای این توفیق و پیروزی به سجده رفت و از خدای مهربان سپاسگزاری کرد .
او که به سبب روزه داری و بیداری شب بسیار خسته و گرسنه بود اندکی نان خورد و بی اختیار به خواب فرو رفت. چند ساعتی نگذشته بود که همهمه ها و سروصداهایی او را از خواب بیدار کرد، برخاست، به سوی پنجره رفت و با دیدن صحنه ای، سخت نگران شد!
او شاه عباس صفوی را دید که همراه آن دختر جوان، با قاضی القضات شهر ، و با تعدادی از افسران و سربازان به سوی مدرسه می آمدند. با خود گفت : نکند تهمتی به من زده باشند و اکنون ...!
شاه به سوی محمدباقر آمده بود، دربرابرش ایستاد! و گفت: دیشب تا به صبح نگران دخترم بودیم. همه جا در پی او گشتیم و برای سالم یافتن او نذر و نیازها کردیم! چند ساعت پیش دخترم آمد و تمام ماجرا را برایم بازگو کرد!
اینک اگر افتخار بدهید ، میخواهم او را به همسری شما در آورم!
محمدباقر که تا این لحظه نگران بود،یکباره نفس سرد و راحتی کشید و در دل خدا را شکر کرد .
او که لبخند مؤدبانه بر لبانش نقش بسته بود سرش را بالا گرفت، نگاهی به شاه کرد و بدین ترتیب با عزت و سرافرازی و پاکدامنی ، داماد شاه گشت .
 محمدباقر میرداماد در بسیاری از علوم بویژه در فلسفه و عرفان و علوم غریبه ، به مدارج عالی رسید، به گونه ای که ملاصدرای شیرازی( معروف به صدرالمتألهین) یکی از شاگردان ممتاز او گردید .

موسوی خوانساری، محمدباقر،روضات الجنات،ج2،ص64

بر گرفته از:nargess313.blogfa.com            

    



نظرات شما عزیزان:

atieh
ساعت18:06---15 بهمن 1391
salam ziba bod

lotfan linkam kon

man kardam
پاسخ:سلام مرسی منم لینکتون کردم


علی
ساعت10:45---17 شهريور 1391
سلام خیلی داستان جالبی بود


لذت بردم
پاسخ:سلام ممنون نظر لطفته


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:










آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 147
بازدید کل : 10513
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 40
تعداد آنلاین : 1